![]() روز هجدهم؛ شهادت عبدالله بن عفيف ازدی آفرین بر تو ای شیر مرد که در رکاب علی ( ع ) جانبازی نمودی و در راه حسین ( ع ) شهید شدی
بعد از خطبه حضرت زينب كبری(س) در مجلس ابن زیاد لعین اسرا را به زندان انداختند و در را بستند، سپس ابنزياد علیبنالحسين(ع) و زنها و سر حسين(ع) را حاضر كرد و زينب با آنها بود و ابنزياد گفت: حمد خدا را كه شما را رسوا كرد و كشت، ابنزياد دستور داد آنها را به زندان برگردانيدند و مژده كشتن حسين(ع) را به اطراف نوشت و اسيران را با سر حسين(ع) به شام فرستاد. در كتاب «در كربلا چه گذشت» ترجمه «نفس المهموم» آمده كه بعد از خطبه حضرت زينب كبری(س) و امام سجاد(ع) و ورود اهل بيت(ع) در مجلس عبيدالله ابن زياد، علیبنالحسين(ع) و زنها و سر حسين(ع) را حاضر كرد و زينب با آنها بود، ابنزياد گفت: حمد خدا را كه شما را رسوا كرد و كشت، ابنزياد دستور داد آنها را به زندان برگردانيدند و مژده كشتن حسين(ع) را به اطراف نوشت و اسيران را با سر حسين(ع) به شام فرستاد. سپس ابنزياد بالای منبر رفت و خدا را حمد و ثنا كرد و در ضمن كلامش گفت: حمد خدا را كه حق و حقجويان را غلبه داد و اميرالمؤمنين و پيروانش را پيروز كرد و كذّاب بن كذّاب را كشت. در همين جا «عبدالله بن عفيف ازدی» يكی از نيكان و زهّاد شيعه كه يك چشمش روز جمل رفته بود و چشم ديگرش در جنگ صفين و هميشه ملازم مسجد اعظم كوفه بود و تا شب در آن نماز میخواند، برخاست و گفت: ای پسر مرجانه! كذّاب بن كذّاب تو هستی و پدرت و آن كه تو را گماشته و پدرش، ای دشمن خدا، فرزندان انبياء(ع) را میكشيد و بالای منابر مؤمنين چنين میگوييد. راوی گويد: ابنزياد خشم كرد و گفت: اين سخنگو كيست؛ گفت: ای دشمن خدا! من سخنگو، ذرّيه طاهرهای كه خدا پليدی را از آنها برده كشتی و هنوز خود را مسلمان میدانی، واغوثاه! اولاد مهاجر و انصار كجايند كه از طاغيه تو يزيد لعينبناللّعين بر زبان رسول ربّالعالمين(ص) انتقام نمیكشند. راوی گويد: غضب ابنزياد فزود و رگهای گردنش باد كرد و گفت: او را نزد من آريد، پاسبانان از اطراف به سوی او دويدند و بزرگان ازد كه عموزادههايش بودند، قيام كردند و او را از دست مأمورين رها كردند و از در مسجد بيرون بردند و به خانهاش رساندند، ابنزياد گفت: برويد اين كور ازد را كه خدا نور از دلش برده چنانچه از ديدهاش، نزد من آورديد؛ به منزل او رفتند و چون ازد مطلع شدند با قبايل يمن جمع شدند تا از او دفاع كنند و خبر به ابنزياد رسيد، او هم قبايل مضر را جمعآوری كرد و به سرداری محمدبناشعث به جنگ آنها فرستاد. راوی گويد: نبرد سختی كردند و جمعی از عرب كشته شدند و اصحاب ابنزياد خود را به در خانه عبدالله رسانيدند و آن را شكستند و ميان خانه ريختند، دخترش فرياد زد: از آنچه حذر داشتی بر سرت آمد و لشكر آمدند، گفت: باكت نباشد، شمشير مرا بده، شمشيرش را به او داد و از خود دفاع میكرد و میسرود: پسر صاحب فضلم كه عفيف است به نام/ باب او باشد و امّ عامر خوشنامم مام از شما مرد زرهپوش و قبادوش و يلان/ زدم و كشتم و بر خاك نمودند مقام دخترش میگفت: پدرجان! كاش مرد بودم و امروز جلوی تو با اين نابكاران و كشندههای عترت نيكان میجنگيدم، لشكر از هر سو بر او احاطه كرده بودند و او از خود دفاع میكرد و كسی به او دست نمیيافت و از هر سو میآمدند، دخترش به او میگفت تا فزونی گرفتند و او را در تنگنای محاصره گذاشتند و دخترش فرياد زد! واذّلاه! پدرم را احاطه كردند و ياوری ندارد. و او شمشير خود را میچرخانيد و میگفت: به والله گر ديدهام باز بودی/ نبودی شما را رجوع و ورودی راوی گويد: حمله را ادامه دادند تا او را دستگير كردند و نزد ابنزياد آوردند و به او گفت: حمد خدا را كه تو را رسوا كرد؛ عبدالله بن عفيف در جوابش گفت: ای دشمن خدا! برای چه مرا رسوا كرد، به والله گر ديدهام باز میشد/ نبودی شما را به من دسترس ابنزياد گفت: ای دشمن خدا! درباره عثمان چه میگويی، در جوابش گفت: ای پسر بنده علاج و زاده مرجانه! دشنامی هم به او داد، تو را به عثمان بنعفان چه كار كه خوب كرد يا بد، اصلاح كرد يا تباه، خدای تبارك ولی خلق خويش است و ميان آنها و عثمان به عدالت و حق، حكم میكند، تو از پدرت و خودت، از يزيد و پدرش از من بپرس، عبيدالله بنزياد گفت: به خدا از تو نمیپرسم تا با غصه بميری. عبدالله بن عفيف گفت: الحمدالله ربالعالمين، من از پروردگار درخواست كرده بودم كه شهادت روزی من كند پيش از آن كه مادر تو را بزايد و از خدا خواسته بودم آن را به دست بدترين خلق خود و مبغوضترين آنها نزد او بنهد و چون چشمانم كور شده بود نوميد شدم و اكنون بحمدالله پس از نوميدی، آن را به من روزی كرد و دانستم كه دعای ديرين مرا اجابت كرد؛ ابنزياد گفت: گردنش را بزنيد، گردن او را زدند و در «سنجه» او را به دارش آويختند. شيخ مفيد(ره) گفته: چون دژخيمان او را گرفتند، به شعار ازد فرياد كشيد و 700 مرد ازدی دور او جمع شدند و او را از دژخيمان ستاندند و ابنزياد در دل شب فرستاد و او را از خانهاش بيرون آوردند و گردنش را زد و در سنجهاش به دار آويخت و چون صبح شد ابنزياد سر حسين(ع) را فرستاد تا ميان كوچههای كوفه و همه قبايل گردانيدند. زيد بن ارقم گويد: من در بالاخانهای بودم كه سر را بالای نيزه بر من عبور دادند و چون برابرم رسيد شنيدم قرائت میكرد: أم حسبت أنَ أصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا» موی بر تنم راست شد و فرياد كردم: يابن رسولالله! سِرّ تو كار تو عجيبتر است و عجيبتر! چون از گردش آن در شهر كوفه فارغ شدند، آن را به دارالاماراه برگردانيدند و ابنزياد آن را به زحر بن قيس سپرد و با سرهای اصحاب او برای يزيد بن معاويه فرستاد. منبع : http://www.iqna.ir/khouzestan/news_detail.php?ProdID=517305 نظرات شما عزیزان:
علوم تربیتی وبلاگی تخصصی در مورد علوم تربیتی - تاریخ و فلسفه تعلیم و تربیت - مدیریت اموزشی آخرین مطالب پيوندها
![]() نويسندگان |
|||||||
![]() |